رازهای سر به مهر ورزشگاه آزادی

0 80

گروه ورزشی_ رسانه ها: «ورزشگاه آزادی در عمر حدود نیم‌قرن خود، رازهایی سفید و سیاه و صورتی در سینه دارد؛ هر آجرش، هر میله‌اش، هر صندلی‌اش و هر پنجره‌اش اما دهان باز نمی‌کند.ورزشگاه آزادی اگر دهان بگشاید، از حسرت‌ها و حرمان‌ها، از فریادها و سکوت‌های این مردم، داستان‌ها دارد؛ داستان‌های تک‌خطی، داستان‌هایی بلندتر از رمان‌های داستایوفسکی، داستان‌هایی با پرسوناژهایی ویران و کاراکترهای از دست رفته و قصه‌هایی که نانوشته مرده‌اند. وقتی به ورزشگاه آزادی می‌روی مرا هم ببر. مادرت را هم ببر. آنجا همان شمس‌العماره نسل‌های 50سال بعد است. آجرهای شمس‌العماره از تنهایی پکیده‌اند.ابراهیم افشار، روزنامه‌نگار، در روزنامه همشهری نوشت: «این ورزشگاه آزادی که شب قبل از داربی تبدیل به مسافرخانه‌ای عظیم‌الجثه می‌شود و مسافرانی از سراسر کشور در حومه آن اتراق می‌کنند تا شب را بامداد کنند، روزگاری برای خودش داستانی داشت. ورزشگاهی که در دهه 50 برای خودش عروس ورزشگاه‌های خاورمیانه بود و ضمن میزبانی بازی‌های آسیایی 1974، برای میزبانی از المپیک نیز اعلام داوطلبی کرده بود اما بعدها سرگذشت غریبی را از سرگذراند؛ به‌ویژه در بحبوحه انقلاب با 2 ماجرای جنجالی مواجه شد که در تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران، لنگه ندارد؛اولی، پناه بردن آیت‌الله طالقانی از رهبران محبوب انقلاب به اتاق‌های دور دریاچه ورزشگاه آزادی بود که هنگام دلگیری از تندروی‌ها از طریق محمد شاه‌حسینی، رئیس ورزش دولت موقت، چند شبی را به‌تنهایی آنجا گذراند؛ بی‌آن‌که احدی متوجه این قهر و استغاثه شبانه او باشد و دیگری دو – سه ماه پس از پیروزی انقلاب است که مردم پابرهنه از رئیس ورزش تقاضا می‌کنند که آنجا را تبدیل به گردشگاه کند و ملت با سماور و باقالی‌پلو و زیلو پناه می‌برند به ورزشگاه و چنان چمن‌ها را نابود می‌کنند که یک هفته بعد، سرهنگ آزیدهاک، رئیس انتطامات سازمان ورزش اعلام می‌کند که «اینجا ورزشگاه است نه تفریحگاه» و مجبور می‌شود با آژان‌هایش، مردم خوشگذران و طبیعت‌دوست را از لای درختان دور دریاچه جارو ‌کند.این داستان در نشریه جوانان شماره  639 به تاریخ 10 اردیبهشت 1358 به‌طور مفصل نوشته شده است. خبرنگار جوانان می‌نویسد: «آزادی» در ورزشگاه آزادی تنها یک هفته دوام آورد. در نخستین پنجشنبه و جمعه‌ای که از رادیو تلویزیون اعلام شد هر کس بخواهد می‌تواند وارد ورزشگاه بزرگ تهران شود.هجوم بی‌سابقه مردم چشمگیر بود. استقبال مردم اما چندان باب‌ میل مسئولان سازمان ورزش نبود، زیرا اکثر بازدیدکنندگان به قصد تفریح و تفرج آمده بودند و زمانی که بساط خود را در گوشه و کنار ورزشگاه پهن کرده و به استراحت پرداختند، بیم از بین رفتن تجهیزات ورزش و خشک شدن چمن‌ها از یک سو و ناراحتی‌های دیگر از قبیل عدم‌ انتظامات و کنترل مردم در ورزشگاه از سوی دیگر، مسئولان را بر آن داشت تا با انتشار اطلاعیه‌ای، استفاده از ورزشگاه را محدود کنند.مجله جوانان در ادامه گزارش خود نوشت: «هفته گذشته عده‌ای از خانواده‌ها با اتومبیل و تجهیزات تفریحی به ورزشگاه آمده بودند که با مخالفت مأموران انتظامی و کنترل شدیدی مواجه شدند. سرهنگ آزیدهاک، رئیس انتظامات سازمان ورزش در جمع خانواده‌ها حضور یافت و با آنان به مذاکره پرداخت. او به مراجعه‌کنندگان گفت که هفته پیش عده‌ای مراعات نکردند و خرابی‌هایی به بار آوردند. ما تا ساعت 10 شب لای درخت‌ها عقب مردم می‌گشتیم تا آنها را از ورزشگاه خارج‌ سازیم. عده‌ای ریخت و پاش و کثافت‌کاری کردند و چمن‌ها را از بین بردند که این وضعیت موجب شد تا ورزشکاران نتوانند به‌نحو مطلوب از اماکن و تجهیزات استفاده کنند. در ثانی اینجا ورزشگاه است؛ نه تفریحگاه.»سرهنگ آزیدهاک در جمع مردم سرگردان و معترض گفت من دستور دارم تا فقط ورزشکاران را به داخل استادیوم راه دهم. به ما دستور اکید داده‌اند تا از ورود خانواده‌های ساک‌به‌دست که با پتو، زیلو، قابلمه، سماور و باقالی‌پلو می‌آیند جلوگیری کنیم اما خانواده‌ها هم حرف‌های قانع‌کننده‌ای داشتند. آنها می‌گفتند کنار دریاچه که برای ورزش جایی ندارد، آنجا را به ما اختصاص بدهید تا ساعاتی خستگی خود و خانواده‌هایمان را در کنیم. اگر یک نفر کافر شد که در مسجد را نمی‌بندند. حال به صرف این که عده‌ای کثافتکاری کرده‌اند نباید مردم را از این مجموعه محروم ساخت.ورزشگاه آزادی در عمر حدود نیم‌قرن خود، رازهایی سفید و سیاه و صورتی در سینه دارد؛ هر آجرش، هر میله‌اش، هر صندلی‌اش و هر پنجره‌اش اما دهان باز نمی‌کند.ورزشگاه آزادی اگر دهان بگشاید، از حسرت‌ها و حرمان‌ها، از فریادها و سکوت‌های این مردم، داستان‌ها دارد؛ داستان‌های تک‌خطی، داستان‌هایی بلندتر از رمان‌های داستایوفسکی، داستان‌هایی با پرسوناژهایی ویران و کاراکترهای از دست رفته و قصه‌هایی که نانوشته مرده‌اند. وقتی به ورزشگاه آزادی می‌روی مرا هم ببر. مادرت را هم ببر. آنجا همان شمس‌العماره نسل‌های 50سال بعد است. آجرهای شمس‌العماره از تنهایی پکیده‌اند.»

این مطلب چطور بود؟
لینک کوتاه این مطلب: https://rzgr.ir/K9PX
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.